بهاره قانع نیا-هستی نگاهم میکند. از طرز نگاهش کمی میترسم. احساس میکنم مثل هیپنوتیزمشدههاست. آهسته تکسرفهای میکنم و میپرسم:
- چی ... چی ... چیزززی شددده؟!
هستی سرش را آهسته تکان میدهد: «دیشب خواب دیدم روی تختهسنگ سبزی نشسته بودم. تمام تن تختهسنگ از خزه و جلبک پر شده بود.»
- خب!
- هیچچی دیگه. انگار وسط یک جنگل گم شده بودم. هرجا که نگاه میکردم، دورتادورم درختان بلندی شبیه به هم بودند. برگهای بعضی از درختان زرد شده و ریخته بودند روی زمین.
به نظرم موضوع داشت جالب میشد. با هیجان پرسیدم: «خب، خب، بعدش چی شد؟»
هستی با صدایی که انگار از ته چاه در میآمد ادامه داد: «تنها بودم. ترسیده بودم. سردرگم و حیران مانده بودم چهکار کنم که یکدفعه یک دسته کلاغ از بالای سرم پریدند.»
من هم داشتم کمکم میترسیدم. هیجانم یکدفعه فروکش کرد. میخواستم بگویم: «هستی جان! میخواهی بیخیال ادامهی خواب بشوی؟!» که هستی مثل نوار ضبطشدهای ادامه داد: «صدای آواز عجیب و غریب پرندهها از دور شنیده میشد. مانده بودم چهکار کنم که حس کردم صدای پایی روی برگها خشخشکنان به من نزدیک و نزدیکتر میشود.»
با خودم فکر کردم: «طفلک هستی! عجب خواب ترسناک خفنی دیده! من که از شنیدنش اینقدر ترسیده بودم، معلوم نیست خودش از دیدنش چه حالی شده است که اینطوری مثل هیپنوتیزمشدهها به آدم نگاه میکند.»
البته که تقصیر خودش است. بس که دنبال کتابهای پلیسی «آگاتاکریستی*» است، شب و روز برایش نمانده. تا میخواستم بگویم: «هستیجان، خواهر عزیزم، تقصیر خودت است» یکهو هستی داد زد: «کی اونجاست؟!»
من هم بی اختیار داد کشیدم: «یا خدا!» و با ترس برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. هیچکس نبود!
هستی گفت: «هیچکس نبود و هیچ صدایی نمیآمد.» تازه فهمیدم دارد ادامهی خوابش را تعریف میکند. سکوت کردم تا حرفهایش تمام شود.
- یکهو ... .
پرسیدم: «یکهووو چییی؟!»
- یکهو تو رو دیدم که بین شاخههای درختها ایستاده بودی و داشتی نگاهم میکردی.
- خب لابد اومده بودم نجاتت بدم. چهکار کنم دیگه؟ از قدیم گفتهاند آدم سنگ بشه، داداش نشه. توی خواب هم به حفظ امنیتت تعهد دارم!
هستی بیآنکه بخندد ادامه داد: «نگاهت کردم. نگاهم کردی. داد زدم: «توکی هستی؟» گفتی: «منم، صدرا، داداشت.» گفتم: «دروغ نگو. تو صدرا نیستی.»
یک کم گیج شده بودم. پرسیدم: «مگه من نبودم؟!»
هستی از قیافهی هیپنوتیزمی درآمد و شکل طبیعی به خود گرفت و گفت: «چرا اما آخه میدونی؟ یک کم تغییر شکل داده بودی. با خودم حس کردم شاید جادوگری چیزی طلسمت کرده باشه.»
با کنجکاوی پرسیدم: «یک کم تغییر شکل داده بودم؟! یعنی چی؟! چهشکلی شده بودم؟!»
- لکلک.
- چی میگی بیادبخانم؟
هستی: «باور کن راست میگم! شکل لکلک شده بودی.»
با دلخوری گفتم: «من یک کم تغییر شکل بدم شبیه لکلک میشم؟»
هستی با پررویی گفت: «آره دیگه. یک کم جزئیاتت رو دستکاری کنی مو نمیزنی.»
فهمیدم که هستی دارد سربهسرم میگذارد. از کنارش بلند شدم و گفتم: «منو باش که نشستهام به کابوسهای یک ذهن آشفته گوش میدم!»
هستی با مظلومی گفت: «ولی من میترسم صدرا.»
با خنده گفتم: «اگه من چنین خواب مزخرفی دیده بودم، از خنده مرده بودم، نه از ترس!»
هستی سکوت کرد. نمیدانم به چه چیزی فکر میکرد، به خوابش یا به خندههای من. گفتم: «ببین هستیجان، در حقیقت ترس چندان هم چیز بدی نیست. ترس هم مانند احساسات دیگر ما مثل غم، شادی و خشم بخشی از طبیعت انسان است. باور کن ترس فایدههایی دارد که برای بقای ما ضروری است.»
- چی؟! مثلاً؟!
- ببین، وقتی ما میترسیم، بدن ما واکنشی فیزیکی نشان میدهد. بنابراین میتوانیم خطر را مدیریت کنیم. اگر این واکنش طبیعی وجود نداشت، زمانی که در یک موقعیت خطرناک قرار میگرفتیم، انرژی، قدرت، تمرکز یا سرعت لازم برای جنگ با عامل خطر یا فرار از آن را نداشتیم.
برای مثال، اگر ماشینی بهسرعت به طرف ما بیاید، احساس ترس این قدرت را به ما میدهد که در کسری از ثانیه واکنش نشان دهیم و بهسرعت خود را کنار بکشیم. بدون احساس ترس، آسیب خواهیم دید.
هستی نفسی از سر آسودگی کشید و با مهربانی نگاهم کرد. خوشحال بودم که خواهری دارم که مهربان است.
*نویسنده مشهور انگلیسی